ابیات ناب پارسی
حتی نشد به حیله به دست آورم تو را
باید قبول کرد که «روزی» مقدّر است
هرگز ز دل، امید گل آوردنم نرفت
این شاخ خشک زنده به بوی بهار توست
بهاری داری از وی بر خور امروز
که هر فصلی نخواهد بود نوروز
آنچه در غیبتت ای دوست به من میگذرد
نتوانم که حکایت کنم الّا به حضور
ای نام تو بهترین سر آغاز
بی نام تو نامه کی کنم باز
هر خم از زلف تو زندان دلی است
تا نگویند اسیران کمند تو کمند
در میخانه ببستند، خدایا مپسند
که در خانه تزویر و ریا بگشایند
بر باد سپردم دل و جان تا به تو آرد
زین هر دو ندانم که کدامت نرسانید
بدان راضی شدم جانا که از حالم خبر پُرسی
از این آخر بُوَد کمتر؟ شبت خوش باد من رفتم
به کدامین دعات خواهم یافت
تا روم آن دعا بیامـوزم
به جز غم خوردن عشقت غمی دیگر نمیدانم
که شادی در همه عالم از این خوشتر نمیدانم
به عالم هر کجا درد و غمی بود
بهم کردند و عشقش نام کردند
ز دو دیده خون فشانم ز غمت شب جدایی
چه کنم که هست اینها گل باغ آشنایی
بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
سخن بگو که بیگانه پیش ما کس نیست
به غیر شمع و همین ساعتش زبان ببرم
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
والله که شهر بی تو مرا حبس میشود
آوارگی و کوه و بیابانـم آرزوست
گـفـتـنـد: «یـافـت مینشود، جُـستهایم ما»
گفت: «آن که یافت مینشود آنم آرزوست»
من بی خود و تو بی خود، ما را که بَرَد خانه
من چـند تـو را گفتم کم خور دو سه پیمانه؟
پنهان ز دیده و همه دیدهها از اوست
آن آشــکار صـنـعـت پـنـهانم آرزوست
بیشتر